من زن خوشبختی هستم… خوشبختی زندگیام را هم به همین سادگیها به دست نیاوردم… من یک بار این زندگی را ویران کردم و دوباره از نو آن را ساختم و در این راه هرگز محبتهای دکتر نظری را فراموش نمیکنم. نمیدانم برای شما هم تا کنون پیش آمده یا نه، که «اتفاقی» تا آخر عمر شما را مدیون کسی کند و همواره و همیشه برای او دعا کنید… این اتفاق برای من رخ داد و آن شخص کسی نیست جز دکتر نظری، که…
اجازه بدید داستان زندگیام را شرح بدهم… داستانی که فکر میکنم برای خیلی از مردها و زنها میتواند آموزنده و مفید باشد… خواهش میکنم برای چند دقیقه وقت بگذارید و ماجرای مرا بخوانید.
من در خانواده مرفهی به دنیا آمدم… نه اینکه ثروت افسانهای داشته باشیم، نه… اما آنقدر پول داشتیم که تا آخر عمر در رفاه باشیم.
مثل خیلی از دخترهای دیگر سالهای کودکی جای خود را به نوجوانی و نوجوانی به جوانی داد و بزرگ شدم. بیست و پنج ساله بودم که کامبیز به خواستگاریام آمد… کامبیز را خیلی دور میشناختم… شاید یک یا دو بار در زندگیام او را دیده بودم. کامبیز پسر یکی از هم صنفهای پدرم بود و وضع مالی خانوادگی بسیار خوب و عالی داشتند.
پدرهایمان یکدیگر را کاملا و به خوبی میشناختند و کامبیز هم که برای این امر بسیار اشتیاق داشت… پس فقط مانده بود نظر من، که در چند جلسه وقتی که دیدم او به نظر پسر خوبی میآید، پاسخ مثبتم را اعلام کردم. ازدواج من و کامبیز خیلی راحت انجام شد و زندگی مشترک ما آغاز شد.
همان طور که گفتم خانواده کامبیز از وضع مالی بسیار عالی برخوردار بودند و پدر کامبیز از تاجران بسیار موفق و پولدار بود و برای همین برای ما خانه و زندگی بسیار اعیانی فراهم کرده بود و کامبیز هم نزد خودش کار میکرد. زندگی ما خوب بود… رفته رفته بیشتر با کامبیز آشنا شدم و از خصوصیات اخلاقی او آگاه شدم.
کامبیز ذات بسیار مهربانی داشت… اما از بچگی با اتکا بر ثروت پدرش بزرگ شده بود و فقط بلد بود که پول خرج کند… حتی کار کردنش در نزد پدرش هم فقط برای پر کردن وقتش بود و اصلا نه دل به کار میبست و نه حضور جدی داشت… پدرش هم این را میدانست و چون تنها پسرش بود، چیزی به او نمیگفت و فقط به او پول میداد تا کامبیز از زندگیاش لذت ببرد.
نمیدانم این گونه آدمها را از نزدیک دیدهاید یا نه، معمولا وقتی پسر یا دختر جوانی پول و ثروت زیادی داشته باشد، ناخودآگاه آدمهای زیادی دور او جمع میشوند… افراد زیادی ادعای رفاقت با او میکنند و خلاصه همین رفاقتها میتواند آغازگر هزار اتفاق خوب یا بد بشود.
کامبیز هم از این قاعده مستثنی نبود… او که از همان دوران نوجوانی به یک بچه پولدار معروف بود همه سعی میکردند با او رفاقت کنند و دوست شوند. بله… کامبیز بزرگترین ایرادی که داشت رفیق باز بودنش بود که این خصلت را حتی، بعد از ازدواج هم نتوانسته بود ترک کند و مدام پی رفیق بازیهایش بود.
در خلال همین رفتارهای او بودم که متوجه شدم کامبیز علف میکشد… راستش را بخواهید از این موضوع اگرچه ناراحت شدم و حتی اعتراض هم کردم… اما چندان واکنش سختی نشان ندادم. بالاخره خودم هم در این اجتماع بزرگ شده بودم و میدانستم که وضعیت چگونه است و دیگر امروزه علف کشیدن، آن هم برای یک بچه پولدار که کلی مهمونی رفته خیلی چیز عجیبی نیست… برای همین موضوع خیلی ساده تمام شد…
سال سوم ازدواج بودیم که دخترمان «نیوشا» به دنیا امد… حالا دیگر تمام دنیا و زندگی من و کامبیز شده بود.
آنقدر گرم نیوشا بودم که به کلی از کامبیز غافل شده بودم… حالا دیگر نه میدانستم که کجا میرود و نه میدانستم که با چه کسانی در رفت و آمد است… راستش اصلا فکر بدی نمیکردم و به زندگی با نیوشا و بزرگ کردن او مشغول بودم… غافل از اینکه کامبیز از علف به شیشه و از شیشه به حشیش و از حشیش به کوکایین رو آورده است و بعدتر هم… کراک که خط پایان ماراتنی بود که او آغاز کرده بود.
راستش مدتی بود که متوجه رفتارهای مشکوک کامبیز شده بودم… اما حتی در مخیلهام هم نمیگنجید که کامبیزی که از مال دنیا بی نیاز است… زن و بچه خوبی دارد و دغدغه و مشکل آنچنانی ندارد و تحصیل کرده هم هست به سمت چنین اعتیاد مرگباری برود… به خداوندی خدا قسم که نهایت تصور من این بود که او گاهی با دوستانش علف میکشد… برای همین با اینکه متوجه رنگ پریدگی و رفتارهای عصبی و لاغریاش شده بودم، اما باور نمیکردم که او کراک بکشد، تا اینکه آن را بطور اتفاقی در جیبش پیدا کردم و… فکر میکردم با دعوا و داد بیداد من، قضیه حل و تمام میشود… فکر میکردم که معضل اعتیاد به همین سادگی با چهارتا داد و دعوا تمام میشود… اما نه، تازه کامبیز دستش رو شده بود و از چیزی ابایی نداشت… او اعتراف کرد که کراک میکشد و روز به روز هم، به میزان و شدت اعتیادش افزوده میشد و در نهایت تبدیل به یک معتاد تابلوی تمام عیار شد.
زندگی ما به جهنم تبدیل شده بود… خانوادهاش او را ترک و طرد کردند و تمام ثروت و داراییهایشان را از کامبیز گرفتند… ما هم در نهایت از هم طلاق گرفتیم و نیوشا به نزد من آمد.
دیگر هم خبری از کامبیز نبود… نه من از او خبری داشتم و نه حتی خانوادهاش میدانستند که او کجاست… به قول خودشان دیگر پسری به اسم کامبیز نداشتند.
اما فکر میکنید این پایان ماجرا بود؟… خیر… شاید باور نکنید… کامبیزی که مهندس سیالات بود و تحصیلکرده… کامبیزی که سالها در بهترین مدارس و دانشگاههای اروپا درس خوانده بود… کامبیزی که شعور و فهم و ثروت داشت هشت ماه بعد تبدیل شد به یک مجرم و دست به آدمربایی زد.
فکر میکنید آدم ربایی چه کسی؟… حتم دارم که نمیتوانید باور کنید… اما حقیقت دارد… آدم ربایی دختر خودش… دزدی نیوشا… او نیوشا را دزدید و در قبال آزاد کردن او از من و خانوادهاش طلب صد میلیون تومان پول کرد. پدر کامبیز بلافاصله پلیس را در جریان گذاشت و در نهایت هم کامبیز در سر قرار در حالیکه دیگر هیچ رد و نشانی از آن کامبیز سابق نداشت و رسما یک معتاد کارتن خواب شده بود دستگیر شد.
کامبیز در زندان بود و منتظر محاکمه… تا اینکه با دکتر نظری مددکار زندان که ظاهرا کامبیز زیر نظر او در حال بازپروری بود آشنا شدم… در واقع این دکتر نظری بود که با من تماس گرفت و حقایقی را برایم بازگو کرد که تکاندهنده بود. او برای من توضیح داد که کامبیز از لحاظ شخصیتی و روحی هیچ کم و کسری ندارد و در واقع من و خانوادهاش هم کمتر از کامبیز مقصر نیستیم که او را در اوج بحران طرد کردیم و…
دکتر نظری با چنان ظرافت و جزییاتی مسائل را حلاجی و موشکافی میکرد که من وقتی با خود خلوت میکردم میدیدم حق با اوست… حتی پدر و مادرش هم بعد از چند جلسه صحبت با دکتر نظری چنان شیفته او شدند که پذیرفتند آنها هم کمکاری کردهاند… تا اینکه در نهایت این مددکار حرف آخر را به ما زد:
– دیگه وقت تصمیم گیری رسیده… شما دوتا راه بیشتر ندارید… یا اینکه یک انسان… یک مرد… یک شوهر و یک پدر رو نابود کنید و از گناهش نگذرید و بفرستید به زندان و از او یک هیولا بسازید… یا اینکه نسبت بهش گذشت کنید و دوباره با حمایت و کمک ترمیمش کنید… انتخاب با خودتان هست
و ما دومین راه را انتخاب کردیم و کمک کردیم تا کامبیز دوباره احیا شود و زندگی جدیدی را آغاز کند.
اکنون هفت سال از آن روزها میگذرد و من و کامبیز در اوج خوشبختی هستیم و تمام حواسمان به نیوشاست… به نیوشا و عشق خودمان تا خدشهای بر آن وارد نگردد… و کامبیزی که دیگر مثل یک مرد صبحهای زود به سر کار میرود و شبها دیر وقت به خانه بازمیگردد، چراکه پدر کامبیز حالا دیگر با خیال راحت تمام تجارتخانه خود را به کامبیز سپرده و خود را بازنشسته کرده است.
ما خوشبخت هستیم… خوشبختی که اگر دکتر نظری به ما کمک نمیکرد در دایره یک تراژدی دردآور میچرخید واقعا نمیدانیم چگونه زحمات این آدم خوب را باید جبران کنیم…